دخترم مثل یک مرد جنگید و شهید شد
به گزارش مجله یک کامپیوتر، سن چندانی نداشت که به عضویت جهاد سازندگی درآمد و در کنار درس و مدرسه در فعالیت های جهادی و خودجوش مردمی شرکت کرد. معلم دوره دبیرستانش فاطمه تندگویان یکی از افراد تأثیرگذار در زندگی شهیدهحاجیه ساعد سردرود بود، چرا که او را در مبارزات سیاسی هدایت می کرد.

خبرنگاران / رضا نیکنام: معلم مدرسه در بیشتر مأموریت های جهادی، حاجیه را با خود همراه می کرد. این بانوی مجاهد اواخر سال1359 در یکی از همین مأموریت های جهادی که به شهر نقده رفته بود، به شهادت رسید. مرضیه میاردارلو مادر شهیده را در محله خزانه بخارایی دیدار کردیم و پای صحبت هایش نشستیم. او در حالی که عکس فرزندش را نشان مان می دهد، با آرامش وصف ناشدنی از شهادت دختر بزرگش سخن می گوید.
مادر شهیده می گوید: دخترم در روز عید قربان به دنیا آمد. به همین خاطر اسمش را حاجیه گذاشتیم. او را از کودکی با احکام دینی آشنا کردیم و خودش هم علاقه زیادی به امور مذهبی و سیاسی داشت.
خانم میاردارلو ما را به سال های اول پیروزی انقلاب اسلامی می برد و می گوید: آن زمان در حوالی میدان اعدام (محمدیه فعلی) زندگی می کردیم و بعد از آن به محله تختی و خزانه آمدیم. آن وقت ها انقلاب تازه پیروز شده بود و پاسگاهی وجود نداشت. مردم پای کار آمده بودند تا از انقلاب شان محافظت نمایند. حاجیه، دختر بزرگ من هم یکی از همین مردم بود. خودش این راه را انتخاب نموده بود و ما مانع او نبودیم. وقتی که امام خمینی(ره) فرمان جهاد و مبارزه داد، حاجیه جزو اولین نفراتی بود که در گروه جهادی محله مان ثبت نام کرد و برای خدمت به خانواده های محروم و بی بضاعت راهی مناطق دورافتاده شد.
اجازه نامگذاری خیابان به اسم فرزندم را ندادم
مرضیه میاردارلو مادر شهیده حاجیه ساعد می گوید: با اینکه 40سال از شهادت حاجیه می گذرد، اما هیچ وقت احساس نکردم که او کنارم نیست. دخترم با اینکه دانش آموز بود و هنوز دیپلم نگرفته بود، ولی به دلیل اطلاعات خوبش برای بچه هایمدرسه سخنرانی می کرد. یادم می آید که موقع امتحانات، بچه های مدرسه خانه مان می آمدند تا حاجیه اشکالات درسی شان را رفع کند. زمانی هم که با گروه جهادی راهی شهرستان نقده شد، چهارشنبه سوری سال1359 بود. از مدیر مدرسه و معلمش اجازه گرفت و از طرف جهاد سازندگی تهران به نقده کردستان رفت. روز آخر اسفند مورد اصابت گلوله گروهک کومله نهاده شد و 2روز در بیمارستانی در کردستان بستری شد. در نهایت هم روز دوم عید سال60 پیکرش را به تهران آوردند و تشییع شد. دخترم در زمان شهادت 17سال داشت و دوستانش می گفتند که او مثل یک مرد جنگید و به شهادت رسید.
مادر شهیده ادامه می دهد: زمانی که اهل محل فهمیدند دخترم شهید شده، غوغایی به راه افتاد که نگو و نپرس! در محله تختی مراسم تشییع باشکوهی برگزار گردید و اهل محل سنگ تمام گذاشتند. وقتی که پیکرش را آوردند، در کوچه دهم محله تختی ساکن بودیم. نمی دانم آن روز چگونه سپری شد و چه بر من گذشت. هر چه بود به خواست خدا چنان قدرت و توانی پیدا نموده بودم که بتوانم شهادت دختر بزرگم را تحمل کنم. راستش اگر حالا هم به گذشته برگردم، باز هم به دخترم اجازه می دهم تا در این راه مقدس قدم بگذارد و شهید گردد. اوایل شهادت دخترم، مسئولان شهرداری می خواستند در محله مان یک کوچه یا خیابان را به اسم او نامگذاری نمایند، اما راضی نشدم.
خاطره ای که هرگز فراموش نمی کنم
مادر شهیده خاطره ای از دوران نوجوانی فرزندش تعریف می نماید و می گوید: چند سال به پیروزی انقلاب مانده بود. ما در محله مولوی یک خانه مستأجری داشتیم. حاجیه کلاس پنجم بود. یک روز، زمان ظهر که وضو گرفته بودم تا به مسجد محله بروم، زنگ خانه را زدند. دیدم یکی از خدمتکاران مدرسه است و با حالت عصبانی از من خواست تا فوری پیش مدیر بروم. داخل مدرسه کنار دفتر مدیر، حاجیه را دیدم که بغض نموده و خیلی ناراحت است. آن قدر گریه نموده بود که چشمانش ورم نموده بود. وارد اتاق مدیر مدرسه که شدم، دیدم او و معلم ها دور هم نشسته اند. مدیر مدرسه به من تشر زد و پرسید: این چه بچه ای است که تربیت نموده ای؟ موضوع را از حاجیه پرسیدم. گفت: خانم مدیر به من می گوید وقتی که ورزش دارید، شلوار بلند نپوشید و با لباس کوتاه به مدرسه بیایید. من هم گفتم این کار را نمی کنم. من مسلمان هستم و نماز می خوانم، چرا باید حرف او را گوش کنم؟ وقتی که این حرف ها را از زبان دخترم می شنیدم، احساس خیلی خوبی داشتم و به او افتخار کردم. همان موقع بود که مدرسه دخترم را به جای دیگری انتقال دادم تا با خیال راحت درس بخواند.
منبع: همشهری آنلایندور زمین: دور زمین: آشنایی با زیبایی های دنیا در مجله گردشگری