ترامپ؛ بناپارتی که امپراتور نشد!
به گزارش مجله یک کامپیوتر، کمال اطهاری پژوهشگر توسعه در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: اولین بناپارت قرن 21 پیش از آنکه بتواند به آرزویش یعنی امپراتوری یا ریاست جمهوری مادام العمر ایالات متحده برسد، با واکنش جامعه مدنی و توافق هیئت حاکمه آن در انتخابات دوم حذف شد. نیرو های چپ آمریکا و اتحادیه های کارگری، کارمندی و معلمان آن، این بار به جنگ رودررو با سرمایه داری نرفتند؛ بلکه در جنگ، با مواضعی سخت و طولانی علیه بناپارت جدید جبهه ای پیروز ساختند.
دونالد ترامپ قرن بیست ویکم، شباهت هایی بسیار با لویی بناپارت (برادرزاده ناپلئون بناپارت) قرن نوزدهم دارد. مارکس در کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت (ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز) در صفحاتی مختلف، خصایص بناپارتیسم را چنین بیان می نماید: بناپارت، حکم قوه اجرائی مستقل شده از جامعه را دارد که به نام خودش عمل می نماید و به این عنوان احساس می نماید که پاسداری از نظم بورژوایی رسالت اوست....
بناپارت در عین حال، به عنوان نماینده دهقانان و مردم، با بورژوازی مخالفت می نماید و خواستار آن است که در چارچوب جامعه بورژوازی، به عنوان مرجعیت عام جامعه، از منافع طبقات پایین تر دفاع نموده و سعادت آن ها را تضمین کند....
کوشش های از هر جهت متناقض این مرد، بیانگر تناقض هایی است که در حکومت او وجود دارد، حکومتی که با کورمال کورمال رفتن های آشفته، گاه درصدد به دست آوردن دل این طبقه است و گاه مهیای خوار کردن این یا آن طبقه دیگر، سرانجام هم به نتیجه ای نمی رسد....
بناپارت دلش می خواست همه او را پدر نیک خواه همه طبقات جامعه بدانند؛ ولی هر چیزی که او به یکی از این طبقات می دهد، ناگزیر باید از طبقات دیگر بگیرد. بناپارت که گرفتار الزامات متناقض موقعیت خود است [می کوشد]حواس بینندگانش را با تردستی های جدید، دائم به خود جلب کند.... در نتیجه دست به کار هایی می زند که کل اقتصاد بورژوایی را آشفته می نماید. گویا مارکس این عبارات را قریب به 170 سال پیش، برای توصیف ترامپ نوشته بوده است!
این ها شباهت های ناگزیر بین همه دولت های بناپارتی (از آن جمله دولت های رانتی و نوفئودال) است که در نهایت در اقتصاد بورژوایی به حذف آن ها منجر می شود. یک شباهت دیگر هم بین این دولت ها وجود دارد و آن آشکار نبودن شکست آن ها تا آخرین لحظات است.
لویی بناپارت در می سال 1870 در رفراندومی که برای بازگشت جمهوری برپا شد، به طور قاطع امپراتوری اش را حفظ کرد؛ به طوری که مخالفانش هم گفتند: این امپراتور از همیشه محبوب تر است؛ اما در سپتامبر همان سال برکنار و تبعید شد! لویی بناپارت از سال 1849 تا 1852 رئیس جمهور فرانسه بود و سپس از 1852 تا 1870 با عنوان ناپلئون سوم امپراتور آن شد؛ در حالی که این رؤیای ترامپ به کابوس تبدیل شد.
دلیل آن بعد از مقاومت و فعالیت جانانه جامعه مدنی ایالات متحده، به عقب نشینی آن جناح هایی از بورژوازی ایالات متحده باز می شود که نماینده آن ها حزب جمهوری خواه است. این دو همیشه خواستار بقای امپراتوری این کشور به عنوان تک اَبَرقدرت مالی، سیاسی و نظامی دنیا با اعمال فشار حداکثری بر رقبای دنیای و منطقه ای بوده اند.
آن ها توانستند با همین خواسته، ریگان را در دهه 1980 به ریاست جمهوری برسانند و رویکرد چندجانبه گرا و به نظر آن ها استراتژی محافظه کارانه یا منفعل دموکرات ها را کنار بگذارند و اجازه ندهند جیمی کارتر بار دوم انتخاب شود. بعد توانستند با استراتژی تهاجمی و فشار حداکثری، باعث فروپاشی اتحاد شوروی شوند تا ایالات متحده تک اَبَرقدرت دنیا شود. آن هم در حالی که در دهه 1970 با شکست در جنگ ویتنام، روبرو شدن با انقلابات متعدد در کشور های تحت سلطه اش (مانند نیکاراگوئه، ایران و...) و بروز بحران مالی دنیای، به نظر می رسید دیگر تنها اَبَرقدرت، اتحاد شوروی خواهد بود.
روشن است ریگان که از سال 1984 یا شروع دور دوم ریاست جمهوری دچار آلزایمر شد (که آن را با مهارت پنهان کردند)، نمی توانسته نقشی مستقیم در این فرایند داشته باشد. جمهوری خواستار بعد از پیروزی کلینتونِ چندجانبه گرا و معتقد به اقتصاد پسابازار بر بوش پدر (به دلیل خسته بودن مردم از جنگ)، به هر قیمتی شده مانع از پیروزی الگوی دموکرات و پیشروتر از کلینتون شدند، تا بوش پسر به طور مشکوکی با اختلاف میلی متری در سال 2001 رئیس جمهور شود، آن هم در انتخاباتی که اتحادیه های کارگری ایالات متحده اعلام بی طرفی درباره هر دو حزب نموده بودند، تا یکی از دلایل مهم پیروزی میلی متری بوش پسر شوند.
جناح های خواستار فشار حداکثری، مانند شوالیه های معبد در فیلم قلمرو بهشت، از بوش پسر خواستند که جنگ بسازد و او به سرعت با لشکرکشی و اشغال افغانستان و بعد عراق جنگ کرد و ایران را همراه کره شمالی و عراق محور شرارت نامید تا بتواند مانع شود ایران که با دولت اصلاحات راه بلوغ سیاسی و اجتماعی را می پیمود، به ثبات و اقتدار دست یابد.
ترفندِ بوش گرفت و توانست با این استراتژی، ایران را به سوی جنگ رودررو با ایالات متحده و تقابل با جامعه مدنی خود براند؛ تا در نهایت به لطف تندروی کاسبان تحریم، شورای امنیت قطع نامه 1929 را به اتفاق آرا به تصویب برساند و تحریم های مالی شدید بر ایران اعمال شود. اما در این میان، فشار جنگ و بحران دنیای 2007 باعث شد که مردم ایالات متحده خواستار تغییر شوند و در سال 2009 به اوباما رأی دهند. این تغییر به ایران فرصت داد که با قطع نامه 2231 از فشار حداکثری رها شود؛ اما برای جناح های خواستار این فشار، این عملِ اوباما به معنای تکرار انفعال کارتر و به منزله خیانت بود.
آن ها که استراتژی تهاجمی خود را باعث فروپاشی اتحاد شوروی می پنداشتند، برای مردمی که چنین باوری داشتند، بازگشت رؤیای آمریکای تک اَبَرقدرت را توسط حزب جمهوری خواه از زبان ترامپ بیان کردند که می گفت در چارچوب جامعه بورژوازی، از منافع طبقات پایین تر دفاع می نماید. این طبقات پایین در اساس همان هایی بودند که بر اثر شیوه دنیای شدنِ نولیبرال که از دولت های تاچر و ریگان شروع شد، به تدریج بی کار شده بودند؛ ولی به جای ضدیت با سرمایه داری، ضدیت با سوسیالیسم را پذیرفتند.
اما غفلت جمهوری خواستار در این بود که امکان فشار حداکثری بر اتحاد شوروی ناشی از شیوه انتظام (mode of regulation) نولیبرالی برای توسعه اقتصاد دانش بنیان بود. در حالی که پس از گذشت حدود 30 سال از بحران دنیای دهه 1970، بحران دنیای 2007 نشان داده که انتظام نولیبرالی کارایی خود را برای تداوم انباشت سرمایه از دست داده است؛ و شیوه انتظامِ جایگزین به صورت کشیدن دیوار تعرفه به دور خود و گسیل نوفاشیستی مردم برای موفقیت کفایت نمی نماید. به ویژه آنکه چین دیگر فراورینماینده و صادرنماینده اول دنیا شده است و با قدرت گیری مالی اتحادیه اروپا، ژاپن و اقتصاد های نوظهور، وجود تک اَبَرقدرت تحمل نمی شود.
حتی شورای اطلاعات ملی ایالات متحده در گزارش سال 2017 خود، نظام تک قطبی را سرانجام یافته دیده بود. در نتیجه این استراتژی نادرست و شیوه انتظام ناکارآمد، دیری نگذشت که جناح های خواستار فشار حداکثری و حزب جمهوری خواه، خود را با مالی ورشکسته و جامعه ای بسیار شنماینده حتی مقابل یک بیماری همه گیر و در آستانه جنگ داخلی روبه رو دیدند و برای اولین بار انزوای سیاسی دنیای را در مقابل ایران تجربه کردند.
پس دریافتند که باید سودای تک اَبَرقدرت ماندن را کنار بگذارند و در پی شیوه انتظامی جدید به شیوه ای کمابیش مشابه حزب دموکرات و اتحادیه اروپا باشند تا انباشت سرمایه دارانه بتواند تداوم یابد؛ اما در داخل حزب و دولت، خود را با بناپارتی روبرو دیدند که مانند غولی از چراغ ایشان به درآمده و حاضر نیست به آن بازشود و هرگونه مخالفت با ترامپ می تواند به انشقاق بدنه آن و انشعاب راست افراطی متشکل شده (از سوی ترامپ یا دیگری) منجر شود. ازاین رو تصمیم گرفتند آرام آرام جان قدرتش را بگیرند. به خصوص که دور دوم انتخابات ایالت جورجیا مطرح است و اگر هواداران ترامپ ناامید شوند جمهوری خواستار اکثریت سنا را نیز از دست می دهند.
ترامپ هم که این را می داند، با گروگان گیری انتخابات مشغول چانه زنی درباره آینده خویش است. آنچه روشن است، این است که دیگر دنیای شدن با شیوه انتظام نولیبرال، یعنی حاکمیت سرمایه داری انحصاری فراگیر با تک رهبری دولت ایالات متحده، قابل تداوم نیست، از سوی دیگر شیوه انتظام سوسیالیستی قابل توافقی هم وجود ندارد؛ پس باید شیوه انتظامی جدید برای دنیای شدنی توافقی در دنیای چند قطبی تدوین شود؛ اما تا رسیدن به اجماع درباره این شیوه انتظام جدید، راهی طولانی و پر فراز و نشیب در پیش است؛ هرچند دنیا به سوی چند قطبی شدن پیش می رود و این فرصت های جدیدی برای توسعه کشور های پیرامونی مانند ایران فراهم می آورد.
اما درست به همین دلیل یعنی به هم ریختن نظم 50 ساله هژمونی دنیای ایالات متحده بر اقتصاد سرمایه دارانه (مانند دلاری بودن دنیای شدن) و نیز به دلیل تغییرات سریع فناوری فراوری و دگرگونی های طبقاتی و ازدست رفتن مشاغل و منزلت های اجتماعی پی آیند آن، آینده مالی و سیاسی دنیا بسیار پرچالش خواهد بود و چالش های بیرونی و درونی، دولت های ملی را با شرایطی حتی بسیار سخت تر از گذشته روبه رو خواهد نمود.
در کشور های پیرامونی مانند ایران، این دولت ها باید علاوه بر هوشمندی در روابط بین المللی برای تعریف شیوه انتظام جدید و برقراری تعامل مثبت سیاسی و مالی با دنیا، با اتحادیه های کارگری و کارفرمایی، انجمن های مدنی و تخصصی و جماعات محلی کشور خود برای هموارسازی راه دگرگونی مشارکت نمایند و برنامه و نهادسازی شایسته برای پشتیبانی از خلاقیت و نوآوری، سیاست اجتماعی سنجیده برای برطرف فقر داشته باشند. دولت ها در ایران تا به امروز از این هوشمندی همه جانبه دور بوده اند و رنج آن را جامعه ای برده است که با درایت و استقامت و شجاعت، دلیل اصلی شکست استراتژی فشار حداکثری و ناکام ماندن بناپارت قرن بیست ویکم بوده است.
منبع: فرارووبلاگ خرید: وبلاگ خرید | این سیستم پیشرفته وبلاگدهی برای فروشگاه های اینترنتی است.
مینی نت: مینی نت، با برگزیده آخرین اخبار جراید و روزنامه ها همراه ما باشید.